تو هنوز هستی...

خودت خواستی که بری...ولی هنوز هستی...!

داری چیکار میکنی...؟!

منظورت چیه از این نرفتن...؟!

چرا نمیری از خاطرم...مگه نگفتی میخوای واسه همیشه بری...؟

من منتظرم...خودمو اماده کردم...خیلی وقته امادم...

پس چرا تو زدی زیر قولت...؟!

تا کی باید تو خوابم تو رو ببینم...؟!

تا کی باید با فکر و خیالت مثل دیوونه ها به یه گوشه خیره بشم...؟!

تا کی باید با استشمام یه عطر , تو بیای تو فکرم...؟!

تا کی باید با گوش دادن یه اهنگ بدون اینکه قبلش تو توی خیالم باشی , یاد تو بیفتم...؟!

تا کی......؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

تو رو خدا تصمیم خودتو بگیر...

با بی وفایی و غمت میسازم...

با از دست دادنت میسازم...

با نبودنت میسازم...

با تنهایی هم میسازم...

باکی نیست...

اما با خیالت چیکار کنم...؟!


بیا و اینقدر عذابم نده...

حضورت توی شبهام نمیذاره بخوابم...

میترسم بخوابم و بازم کابوس شروع بشه...


صبح که بیدار میشم یه طرف صورتم خیسه...!

عجیبه...!!!

یکم چشمامو  می مالم...

اره...مثل همیشه...

بالشم خیسه خیسه...!




دستات مال من بود...

                       چشمات مال من بود...

                                                قلبت کجا بود نمیدونم...

عاشق تو بودم...

                    ای گل دل سنگم...

                                         رفتی و تنها شد دل تنگم...

گریت پیش من بود...

                   غمهات واسه من بود....

                                        خندت کجا بود نمیدونم...

ارزوی قلبم...

               لحظه به لحظه من...

                                    در عمق نفسهام پره از درد...

گوشه اتاقم...

                عشق تو نشسته...

                                   قامتش خمیده دل شکسته....

جای تو زانوهام...

                در بر اغوشم...

                                 دل سنگ کردی فراموشم...

رفتی و موندم و مردم...

                 وقتی که جون می سپردم...

                                    عکس تو,خاطر تو روبروم بود...

وقتی بیای دیره...

                 گریت میگیره...

                            گر بدونی عشقت,ارزوم بود...

هرگز ندونستی...

                 وقتی که می رفتی...

                                  به زیر پاهات دل من بود...!

(سهراب اسدی)


بی معرفت...

راحت ازم گذشتی...




درد قلبم را به که بگویم تا باور کند...؟!

از قلبم چیزی نمانده...دیگر نامش قلب نیست...!

وقتی گوشه به گوشه اش از درد پر است...!

اینکه دیگر قلب نیست...!

اصلا اسمش را عوض کنم بهتر است...!

من به جای قلب در بدن عضوی به نام درد دارم...!!!

به فال نیک میگیرم...

در این دنیایی که نیکی و خوبی مانند دایناسورها(!!!) دیگر دیده نمیشود...!

مبارک است...!!!


نه...

نگو دیره...

قلبم داره بدون تو میمیره...

نه...

نگو دوری...

نگو فایده نداره این همه صبوری...

هیچکی نمیتونه...

به جز تو اشکامو...

پاک بکنه...

روی گونه...


اون روزگار کجاست...؟!

اون عشق پاک کجاست...؟!

دنیای بی وفا....


ای که گذشتی از من...

نمی بخشمت غم...

از وقتی رفتی تو قلبم لونه کرده...

میدونم...

دیگه نمیای محاله...

قسمت من انتظاره...

اومدنت یک دروغه...


هر جا که هستی گل...

خوشبخت و خوش باشی...

ارزوی قلب من همینه...


داری منو میبری...

               به سوی مرگ ای عشق من...

                                           تو کجایی...؟!

چشمای من اینجا التماسه...

           که یه روزی از دور تو بیایی...

میدونم عزیزم...

گل نازم....

تو نباشی من بی تو میمیرم....


(شعری از سهراب اسدی)





دست خودم نیست...

ازت دلگیرم...

توقع نداشتم اینجوری بسوزونیم...

دلیل این رفتارتو هیچوقت نفهمیدم...

ای کاش من بد بودم...

ای کاش من همه چیز رو خراب میکردم...

اخه تو که عاشق نبودی...تو که دل نبسته بودی...تو که واست فرقی نمیکرد...

اگه احساسی تو وجودت نسبت به من داشتی اینقدر راحت از پیشم نمیرفتی...


ای کاش دلیلی داشته باشی...

ای کاش یه دلیلی واسه این کارات داشتی که تحویلم بدی...

اصلا ای کاش بهم میگفتی کس دیگه ای رو دوست داری...!

به خدا اینجوری راحت تر دل میکندم...

اینکه بدون دلیل بری و چیزی هم واسه گفتن نداشته باشی بیشتر عذابم میده...

این سردرگمی بیشتر اذیتم میکنه...همیشه باید بگردم و یه دلیلی واسه این همه دروغ و نامردی پیدا کنم...

اینجاست که احساس میکنم اون عروسکهای مو طلایی رو از من بیشتر دوست داشتی...!!!


ای کاش قبل اینکه بری میذاشتی یه بار دیگه ببینمت...

ای کاش اون همه اصرار واسه دیدنت رو میدیدی...

ای کاش دل بی رحمت فقط واسه یه لحظه به رحم می اومد و میذاشتی ببینمت...

اون التماسهایی که اگه به سنگ کرده بودم اب میشد...!

ای کاش اون همه شور و شوق توصیف نشدنی رو برای دیدنت میدیدی...

منی که این همه راه اومدم به شهرتون تا ببینمت...

تو اون چند روز به اندازه کل عمرم دروغ گفتم...!

فقط واسه اینکه بقیه دست از سرم بردارن تا بتونم بیام و تو رو ببینم...


ای کاش میشد یه بار دیگه تو چشمات خیره بشم و بهت بگم که چقدر دوست دارم...

اینجوری دیگه مطمئن میشم که اصلا دوستم نداری...!

شاید از همین میترسیدی...میترسیدی که دلت به رحم بیاد...!!

اما من بعید میدونم که این دل سنگت به رحم می اومد...!

ای کاش میذاشتی واسه اخرین بار دستای سردمو به دستای گرمت بسپارم تا ببینی نامهربونی از قلب

عاشقم یه کوه یخ ساخته...


ای کاش بدون خداحافظی نمی رفتی...

ای کاش بودی و این همه موهای سفید رو روی سرم میدیدی...!

اره...باور کن...

تو این سن و سال من موی سفید روی سرم دارم....

اینا یادگاری توا...چقدر یادگاریات خاطره انگیزه...!


ای کاش این ای کاشها فقط واسه دوران بچگی بود...

ای کاش این ای کاشها رو با همین سادگیشون تو بچگیمون جا میذاشتیم...

ای کاشهایی که شاید بزرگترینشون اینا بودن...

بابا...ای کاش من اون دوچرخه رو داشتم...

مامان...ای کاش واسم اون عروسک رو میخریدی...


بازم عروسک...!

اون عروسکهای خوشبخت...!!!


ای کاش عاشق نمیشدم...




بعضی وقتا با خودم میشینم یه گوشه و تصمیم میگیرم به این فکر کنم که الان داری چیکار میکنی...

به حرفات فکر میکنم...

به چیزایی که دوسشون داشتی فکر میکنم...

به عروسکهایی که با احساس ازشون واسم تعریف میکردی که چقدر قشنگن و چه اندازه دوسشون داری...!

به اینکه با چه شور و شوقی موهاشونو شونه میکنی و شبا اونا رو تو بغلت میگیری و میخوابی...!


گفتم عروسک...!!!!!؟؟

اره عروسک....اینا احساسات تو نسبت به یه عروسکه...!

یه شی بی جون و نمادی از یه انسان...!

اصلا لعنت به هر چی عروسک که تو این عالم وجود داره...!


من واسه تو چقدر ارزش داشتم...؟!

احساسم چقدر واست مهم بود...؟!

اصلا صداقت تو مرام تو ارزش محسوب میشه یا به نظرت اینا همش مزخرفه...؟!!!


تو با اون عروسک بی جون و بی احساس ارتباط عاطفی(!!!) برقرار میکنی...!!

اما ناله های منو نمیشنوی...!

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم یعنی ارزش من از یه عروسک کمتر بود که اینطوری باهام رفتار کردی...؟؟!!

من هیچوقت از تو اغوشتو نخواستم....!

چون میترسیدم جای عروسکهات رو تنگ کنم...!!

منی که از هیچ فرصتی دریغ نکردم که بهت بگم چقدر دوست دارم...

هنوزم این اس ام اسی که بهت دادم یادمه...

درست 2 ماهه پیش بود که اومده بودم شمال...

***به اندازه دریایی که نشستم روبروش و تهشو نمیشه دید دوست دارم متین...***


فقط خدا میدونه که این جمله رو با تمام وجود بهت گفتم...

فقط اون میدونه که چقدر دوست دارم...


فکر اینکه اون عروسکها از من عزیزتر بودن عذابم میده...

میدونم که واست مهم نیست...

من عذاب میکشم و تو با عروسکهای جور واجور واسه خودت خاطره بساز...!!

من یه انسان بودم...

اما تو غرور و احساس یه انسان رو له کردی تا با عروسکهات زندگی قشنگی داشته باشی...!

لعنت به عروسکها...

نه....!

خوش به حال عروسکهای خوشبخت...!!!






پلکم سنگین شده...

مقاومت میکنم...

نه....فایده نداره...

چشمام و پلکام با هم دست به یکی کردن...

چشمام اروم بسته میشن...


بعد از چند لحظه که چشمام اروم گرفتن احساس میکنم یکی داره بهم نزدیک میشه...

اره...یکی داره از دور میاد...

اما هیچ چیز معلوم نیست...

همه چیز تاره...

کم کم نزدیکتر میشه...

باورم نمیشه....

این معشوقه منه...این متینه منه...!

عرق سرد رو پیشونیم میشینه...

نمیدونم از ناراحتیه یا از خوشحالی...!

میخوام از رو زمین بلند بشم...اما نمیشه...

همونطور که دراز کشیدم خیلی تلاش میکنم خودمو از زمین بکنم....

اما نمیشه....



سلاممو میخورم...

متین.....چرا اینکارو با من کردی....؟!

چطور دلت اومد منو تنها بذاری...؟!

چرا از اینهمه عشق و علاقه راحت گذشتی...؟!

چرا احساس پاکمو زیر پاهات له کردی...؟!


اصلا حرف نمیزنه...

فقط نگام میکنه....

چقدر نگاش قشنگه...

هنوزم طرز نگاه کردنشو دوست دارم....



متین.....چطور به همین اسونی همه چیز یادت رفت...؟!

چجوری با وجدانت کنار اومدی....؟!

اصلا با خودت فکر کردی با تنها گذاشتنم چه بلایی سرم اومد...؟!

شاید اصلا برات مهم نیست...درسته..؟!

متین.....گناه من چی بود...؟!

از اینکه من دوست داشتم خیلی عذاب میکشیدی...؟!

اصلا برات مهم هست که بعد تو دیگه هیچ امیدی واسه زندگی ندارم...؟!

اصلا واست مهم هست که شب و روزم بعد از تو یکی شده...؟!



فقط نگاه میکنه....

هنوز ساکته...

این سکوت مسخره و چندش اور داره حالمو بهم میزنه...

سرش داد میزنم....



تو چته...چرا حرف نمیزنی....؟!

دلیل اینهمه نامردی چیه...؟!

حتما دلیلی داشتی...

میخوام بدونم....باید بهم بگی....



هنوز ساکته....هیچی نمیگه....

این حرف نزدنش حسابی عصبیم میکنه....

از شدت ناراحتی مشت دستم گره خوردست...

سرم داغ شده...انگار قراره فیتیله به اخرش برسه و منفجر بشم...



هنوز رو زمینم....دیگه طاقتم تموم شده...انگار فلج شدم...نمیتونم تکون حرکت بدم...

یه بار دیگه سعی میکنم با یه حرکت خودمو از رو زمین بکنم....

اینبار یه حرکت محکم باعث میشه کمرم از رو زمین بلند بشه...

انگار با چسب منو چسبونده بودن به زمین...

بالاخره با کمک دستام از رو زمین بلند میشم...

خشکم میزنه...

کسی دور و برم نیست....!

متین رفته...!

شروع می کنم به دویدن...

بی هدف....

یه کم که میرم جلو تو تاریکی یه سایه میبینم....

فکر کنم خودشه...

اره...اون متینه....

با سرعت میرم دنبالش...

از دور بلند صداش میکنم....

متین......متین.....!

قبلش حرف نمیزد و لال شده بود

الانم که انگار کر شده...

شایدم خودشو زده به نشنیدن و میخواد منو اذیت کنه....! (دارم هزیون میگم...!!!)

اون داره اروم اروم راه میره.....ولی هر چقدر که میدوم بهش نمیرسم...!

نفسم بریده....

اینقدر داد زدم صدام گرفته...

یه بار دیگه داد میزنم....

وایساااااااااااااااااا......وایسااااااااااااااااا.....

اما اهمیت نمیده...


دیگه نا امید میشم...

تو تاریکی ناپدید شد....

دیگه ندیدمش....

وایستادم....

گلوم خشک خشک شده...



از خواب پریدم....!

تموم تنم خیسه...!

مشتام هنوز گره کردست....!

هنوز عصبیم...!

دستام میلرزه...!

هنوز دارم نفس نفس میزنم....!

خیلی تشنمه...!

احساس میکنم گلوم درد میکنه...!

انگار داد زدنای زیاد باعثش شده...!!


همه اینا خواب و رویا بود...

اما انگار همه چیز واقعی بود...

چقدر نگاهش قشنگ بود...

چقدر ازش ناراحتم...

چقدر بی وفایی...

چقدر غم...

چقدر غصه...

              چقدر...؟

                   چقدر...؟

                         چقدر...؟



اینه حکایته شبهای زندگی من....




سرد و یخ زده...

سست و کرخت...

لرزان و بی حال...

دستانش را میگویم...

این اواخر دلش کجا بود نمیدانم...

هرجا بود پیش من نبود...

دیگر مثل قبل گرمای دستانش را تجربه نکردم...

گاهی فکر میکنم پای کسی در میان بوده...


تا وقتی غم داشت من همدم مهربان شبهای غمزده اش بودم....

غمها که پر کشید او هم از اغوش من پر کشید و رفت...

گمان نمیکنم حتی کبوتری هم به این راحتی از اشیانه اش دل بکند و برود...

معشوق من ثابت کرد میتواند..

او این جمله کلیدی را سرمشق راه زندگانی اش قرار داد....خواستن توانستن است...!!

افرین....احسنت به این همت و پشتکار....!!

اینکه یک نفر بتواند با کسی که عاشقانه دوستش دارد مثل یک دستمال کاغذی کثیف رفتار کند خودش یک

جربزه و استعدادی میخواهد... 

قسم میخورم دیگر به من فکر نمیکند...

خیلی راحت...بله ...به همین راحتی....!


سرد و بی روح...

نا امید و خسته...

افسرده و شکسته...

خودم را میگویم....

از وقتی رفت انگار بی خود و بی جهت زنده ام...

از وقتی تنهایی را به قلبم هدیه کرد و رفت یکی در میان نفس میکشم....

حوصله خودم را هم ندارم....چه برسد به اکسیژن...!!

چقدر زیبا و دوست داشتنی میشود زندگی...!

تا مرگ راهی نیست....





اگه یک روز منو دیدی

                       تو خیابونای این شهر

خودتو نزن به اون راه

                     نگو با دلم شدی قهر

اگه هنوز توی خونت

                        یادگاریامو داری

نگاشون کن که شاید

                     چهرمو به یاد بیاری....


یادگاریت پوسیده...

                  از بس که لبم اونو بوسیده...

                                             این دل من مست و رنجیده...

                                                                               عشقم...

نفسم دیگه بریده...

                از بس که به من اون خندیده...

                                       اون کسی که منتظره منو بی تو ببینه...

                                                                              عشقم...


نه...دیگه بسه گریه نکن...

اون..که گریه نمیکنه....

تو...بی گناه سوختی...

واسش...فرقی نمیکنه...

                         


                             زیر  پاهاتو  نگا  کن ببین یه دل...

                                                   با همهء احساساتش له شده....

                            تو همونی که یه روزی میگفتی دلم...

                                                   خونهء امید و ارزوی تو شده.....


( سهراب اسدی  http://www.sohrabmusic.com )




دل بستم...

اشتباه نکردم...

دوستش داشتم...

حتی بیشتر از ان...

عاشقش
بودم...

عاشقی
گناه نیست...

دوست داشتن گناه نیست...

گناه چیز دیگری ست...

گناه نامردی ست...

گناه بی وفایی ست...




من ساده بودم....قبول...

ساده بودم که فکر میکردم همه مثل من صاف و ساده هستند...

اصلا ادم که صاف و ساده و بی ریا نباشد نمیتواند ادعای عاشق بودن داشته باشد...

همین ادم عاشق با همین سادگی اش بیشتر وقتها سرش کلاه میرود...

درست مثل من که یک سال با احساسم بازی شد....

اخر هم همه چیز تقصیر من بود...به همین راحتی...!




عشق
که در میان باشد عاشق فقط معشوق را می بیند...

خودش را گم میکند...

من خودم را گم کردم...

معشوق
هم مرا گم کرد...

این همه گم شدن به خاطر سادگیست....

چون بلد نبودم گرگ باشم...





عشق
و صداقت با هم عجین شده است....

صاف و ساده بودن اخر و عاقبت ندارد...!!

در این دوره و زمانه نان در دورویی و دروغ است...!!

اما عاشق اینچنین نانی از گلویش پایین نمیرود...





ختم کلام...

ساده بودم...

از دنیا سیر سیرم...

چون چوب سادگی را خوردم...

تلخ تلخ تلخ....!



هنوز نفس میکشم...

ظاهرا هنوز زنده ام...!

هنوز اکسیژنی هست که بشود به ریه فرستاد و زنده ماند...

سلولهای خاکستری که تکانی به خودشان میدهند و چند خطی مینویسم تازه میفهمم هنوز زنده ام....کمی امیدوار میشوم...!

در این دنیای بی رحم که عشق را فله ای معامله میکنند و خرجش چند صد میلیونی

بیشتر نمیشود تا دو نفر عاشق هم بشوند (!!!) دلم از بی وفایی ها زود به زود میگیرد...

اصلا عاشق شدن به اهالی این کره خاکی نیامده...برای منی که از عشق خیری ندیدم دیگر  شنیدن عشق و

عاشقی در حد داستان هم  ملال اور است...

میدانی چرا..؟؟!!

چون دلم از بی وفایی خون شده...اگر خنجر و شمشیر هم به این قلب نازک نارنجی میخورد کمتر درد

میکشید...

حتی میشد کور سوی امیدی هم به سر پا شدن دوباره اش داشت...!!

امان از زخم بی وفایی و نامردی...

بی وفایی اعتماد را نابود میکند...شاید برای همیشه....


اصلا زنده بودن یعنی چه...؟؟!!


زنده بودن مگر غیر این است که عشق در میان باشد...

بدون عشق ادمی دلش را به چه خوش میکند....؟؟؟!!

به این که این نفس کشیدن های خنثی دم و بازدمی به وجود می اورد...؟؟؟!!!

اگر اینگونه است که من با یک ملخ نباید فرقی داشته باشم...

انسان با عشق زنده است....حتی پست ترین نوعش...!


عشق من پرپر شد...داشتنش را دیگر در خواب و رویا هم نمیتوان دید...

یک روزی ارزویی داشتم...دیگر ندارم...

سال قبل...یکی از همین روزها بود که دلبستم....

اما دنیا خیلی زود نامردیش را نشانم داد...

یک سال میشود که او را گم کرده ام...

اشتباه گفتم...خودم را گم کرده ام...

دیگر ندارمش...

 با اینحال هنوز با خاطرات خوش ان روزها زنده ام...

به درست و غلطش هم فکر نمیکنم....

گوش به فرمان این دل در به درم....

بعد از رفتنش کلی سوال در ذهن دارم....روبروی سوالها سفید سفید است...بدون جواب...!

زندگی تلخ و سرد شده...

میسوزم و میسازم....

نفس کشیدن دیگر سخت شده...

اکسیژن هم دیگر جواب نمیدهد....!






طراح : صـ♥ـدفــ