
هر جا که شد...
شاید همین وبلاگ واسه دفنش بهترین مکان باشه...!
شاید خیلی ها منتظر این تغییر بودن...
دوستای خوبی که همیشه پا به پای دلم همراهیم میکردین...از همتون ممنونم...
نمیدونم این حس زودگذره یا قراره حال و احوالم از این به بعد مثل قبل نباشه...
امیدوارم دومی باشه...
اینو میدونم که میشه برگشت...
همه میتونن...فقط باید به خودمون فرصت بدیم...
همه میتونن خوشبخت باشن و با تموم وجود حسش کنن...
همه موجودات میتونن تو این عالم تاثیر گذار باشن...
خصوصا یک انسان...
من از یه قطره درس گرفتم...!
بارون غصه میخوره…
چون دوره از آسمون…
از اون بالا میفته روی یه شکوفه…!
اون چند روزی که مدام روی اون شکوفه میباره کلی غصه میخوره که این چه عاقبت شومی بود که واسم رقم
خورده…
بعد از چند روز به خودش میاد و هر چی دور و برش رو نگاه میکنه چیزی
نمیبینه…
هر چی دور و برش رو نگاه میکنه از شکوفه خبری نیست…
همه جا قرمزه…!
همه وجودش رو ترس فرا گرفته...
خیلی فکر کرد که بفهمه چه اتفاقی واسش افتاده…
بازم شروع میکنه به غصه خوردن…
دیگه امیدی به ادامه زندگی نداره...
از همه چیز و همه جا ناامید شده...
به بالا نگاه میکنه…میخواد درد و دل کنه با آسمون…
تو این مدتی که دنیا رو قرمز دیده بود از بالای سرش غافل بوده…
بالای سرش آبی بود…
آبی آسمونی...!
حواسشو جمع کرد…
لرزید…
خیالش راحت شد…
اون تو بغل گل بود…!
آسمون هم سقفش بود…!
گل ، آروم زیر گوشش یه چیزی رو زمزمه میکنه…
بارون بعد از مدتها لبخند میزنه…
..
.
.
.
گل بهش گفته بود…: اگه یه روز دیرتر میرسیدی میمردم…
تو اومدی و جون گرفتم…
همیشه پیشم بمون…همینجا…
تو بغلم…ممنون بارون…!
"جـ ــ ـُـنوטּ زَבه"
| طراح : صـ♥ـدفــ |