شکری خورد دلم که تنگ شد...!

تماس و...

بوق اشغال که هاشور ميزند بر مويرگهای رنگ پريده مغزم...

خواستم داد شوم!

جيغ شوم!

دهان دوخته ام را از ياد برده بودم...!

به خودم زنگ زدم زير باران دم کرده شهريوری...

باز هم بوق...

اين بار ممتد...!

عصای سفيد در دست،پيش ميروم در پس کوچه های تاريک ذهنم...

و هذيان پشت هذيان...!            


"جنون زده"






طراح : صـ♥ـدفــ