
قلبم که سوزن سوزن میشود،
درد که میپیچد،
سرم که گیج میرود،
صدای نفسهای عزرائیل که بیاید،
یاد هزار گناه کرده و ناکرده که بیفتم،
فکرم هزار ناکجا آباد هم که برود،
باز هم یاد تو
بزرگ ترین،طولانی ترین،تلخ ترین و دردناک ترین خاطره ایست که قد علم میکند...!
" جـ ــ ـُـنوטּ زَבه "

پ.ن1. :عجیب نیست؟!
که بین "چرتهای" 3:30 نیمه شب،ناگهان در تاریکی مطلق،امیدوارانه به دنبال قلم بگردم...؟!
آنهم نه از آن "چرتها" که فقط اسمش "چرت" است و تو کاملا هوشیاری...!
یک "چرت" واقعی که مردمکها در آن،چندین دقیقه ناپدید میشوند زیر پوشش شب گونه پلکها و دوباره در اوج حیرت برمیگردند...
فقط برمیگردند تا فردا روز،بدهکار نشوم به وجودم و حسم...
3:30 نیمه شبی که تو غرق در رویاهایت،دست در گردن یار انداخته ای و انگشت به انگشتش گره زده ای...
و من همچنان گره خورده در افسانه به یاد ماندنی "جدایی"
واقعا عجیب نیست...؟!!
1391/8/17
ساعت : 3:30 بامداد...!
پ.ن.2 :پی نوشت 1 کاملا بر اساس واقعیت بود.
واسم خیلی عجیب بود که در عرض 5 دقیقه،4 متن کوتاه نوشتم...(+ همین پ.ن.1)
اونم ساعت 3:30 نیمه شب و توی خواب و بیداری محض...
با مقدار زیادی اغراق،یک چیزی شبیه وحی...!!!
زوزه کفتارهای گرسنه بیابان... جیغ بنفش بادهای پاییزی در جست و جوی غارهای پر از قندیل... خش خش برگهای خزان زده و عرض اندام پاییز و آمدنش... همه اینها که سنگ خود بر سینه میکوبند... همه را شاهد باش... تو یکی برای من بسوز،شعله های آبی بخاری کوچک اتاقم...!! " جـ ــ ـُـنوטּ زَבه "
| طراح : صـ♥ـدفــ |