
(معذرت.....این یکی یکم طولانیه...ولی قشنگه...به خوندنش می ارزه...)
روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد! این عین جملهای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.
بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم . حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنین " و " جانم " و " عزیزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت .حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد . روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که " حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند . "
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد .
شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم . آن شب حمید گفت : " عشق موجود حساسی است واز اینکه کسی به او شک گند و مهمتر از اینکه کسی او راامتحان کند بدش می آید . "
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است ومن موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم . حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حمید " بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد . کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم وشبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد .
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .
بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم . دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت وجذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم .
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند."
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست . بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود . حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت وزیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد . دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد . پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه میرفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : " اگر دختر عمو ازدواج نمیکرد حتما از او خواستگاری میکردم وزندگی با شکوهی را با او شروع میکردم."
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم: " افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."
جمله ی من آن قدر بیشرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت . حمید مردی که همیشه برای من سمبول بیعرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانههایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت : " هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند ! "
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم .
بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است .
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود .فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه واز فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام .
دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست واگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم . حمید نوشته بود : " وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . اوکه هنوز دوستت دارد ! حمید ! "
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید ویا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد .
سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود وهنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : " انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند . "
شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت . تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم .
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی ! "
و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار میکنم. او دارد مرا امتحان میکند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا میشود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"
پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت وآسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم .و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید وعشق پاکش کوتاهی کرده ام وهرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم میآمد و میخواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامهای به حمید نوشتم و از او به خاطر بیوفایی و بیمهریهایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبتهای او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم. و عکس مشترک حمید و بچهها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم. ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچهها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند وبه زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناکتری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل وآرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچهها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم . به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حمید حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچهها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمیخواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد وموهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند .اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت: "اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟
به نیمکتش نگاه میکنم ، پنج ردیف از من جلوتر ، چقدر موهای طلاییشو دوست دارم ، برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده ، چقد دوست دارم مال من باشه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ...روم نشد !
میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام تکون تکون میده ، بهم میگه : تو بهترین دوست منی . سرش رو میاره بالا و گونه ام رو میبوسه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی...روم نشد !
پدرشو از دست داده ، دیگه تنهای تنهاست ، تو کلیسا بغلم میکنه ، میگه: حالا دیگه فقط تو رو دارم . گونه ام رو میبوسه ، اشک هاش صورتمو خیس میکنه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نشد.
نصفه شبه ، بهم زنگ میزنه ، داره گریه میکنه ... میگه پسره تنهاش گذاشته ، میخواد برم پیشش ، میرم خونه اش ، سرشو میذاره رو شونهام و گریه میکنه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ... روم نشد .
***
رو صندلی کلیسا خشک شدم ، دارم یخ میزنم ، من دوستش داشتم واون حالا داره ازدواج میکنه ، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی... روم نشد .
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم
متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد. به
موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من
باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه
جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی
کرد. تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه
می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست
تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام
فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من
نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست.
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را
هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی
دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را
باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو
می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق
خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و
مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه
کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه
باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین
نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می
دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم
که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف
بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می
شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا
مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو
کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری
داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا
آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا
که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم
مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد،
یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه
های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که
همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از
خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که
بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون رو چقدر
گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می
گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا
بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو
چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که
بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش
خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو
بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا
مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام
باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای
علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم
می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ........... سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه
خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی
بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه
دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و
بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی
پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر
رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.
حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه
دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و
باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش
پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم
داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی،با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و
به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که
نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست
دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته
باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم
عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه
برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!! پس من هنوز هم عاشقتم
لیلی نام تمام
دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی!!!! لیلی زیر درخت
انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد،سرخ سرخ، گلها انار شدند،داغ داغ.هر
اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند،توی انار جا نمی
شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند. انار ناگهان ترک برداشت. خون
انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد، اینجا بود که مجنون
به لیلی اش رسید. در همین هنگام
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد. خدا انگاه ادامه
داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش. شیطان که طاقت
دیدن عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا
اتفاق بیفتد. آنان که سخن
شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد. اما مجنون بلند
شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ... خدا گفت: لیلی
درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
خدا گفت: لیلی،
رفتن است. عبور است و رد شدن. شیطان گفت: ماندن
است و فرو در خویشتن رفتن. خدا گفت: لیلی
جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن. شیطان گفت: لیلی
خواستن است، گرفتن و تملک کردن خدا گفت: لیلی
سخت است، دیر است و دور از دسترس است شیطان گفت: ساده
است و همین جا دم دست است ... و
این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی
نزدیک لحظه ای.خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر چون سخن خدا
بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود. مجنون،
زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.
لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار
سال. لیلی
راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی
است. خدا
پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را... خدا
به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد. خدا
ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را. عشق
درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب
داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند. سایه
اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی
بالیدند. لیلی
هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند. خدا
درخت ریشه دار را آب می دهد. مجنون
نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم
ریشه می خواهد. لیلی
قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم
مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود. خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات
را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن. لیلی
اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته
بود. خدا
گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد. لیلی
آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است. لیلی!
زندگی کن ! اگر
لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق
را ببافد؟ چه
کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه
کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟ لیلی!
قصه ات را دوباره بنویس. لیلی
به قصه اش برگشت. این
بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی. و
آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب
احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت
کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
***
جشن فارغ التحصیلیه ،
***
***
***
خیره شدم ، هیچی نمیگفتم ، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه ، دفتر
خاطراتی که از توی اتاقش پیدا کرده بودم ، توش نوشته بود : بارها
خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نمیشه ، کاش اون یه روز
بهم بگه دوستم داره....!
می خوام بهش بگم، می
خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی
خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی
خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش
رو نمی دونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد."
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی
پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با
هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی،
ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون
کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر
نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت :"متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم"،
و از من خداحافظی کرد.
می
خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من
عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.
یه
روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم
روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها
روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه
بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در
آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا
هستی، متشکرم و از من خداحافظی کرد.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"
باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.
نشستم
روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج می کنه، من دیدم که
"بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می
خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو
می دونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟
متشکرم"
می خوام بهش بگم، می
خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی
خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون
خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر
خاطراتش رو می خونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست
که اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش
برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من
می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی
باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو
داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و
گریه!
اگه
همدیگرو دوست دارید، به هم بگید، خجالت نکشید، عشق رو از هم دریغ نکنید،
خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون
از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه....
پدر
مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و
گریه می کنه.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
پرستاران
ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما
عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین
شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل
عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه
را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او
خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را
متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که
نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او
میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او
چه کسی است..!
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال
دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش
میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من
خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من
دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش
را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت
نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت
کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم
روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام
عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت
نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت
بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز
باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو
کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره
های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور
نکردم...
| طراح : صـ♥ـدفــ |