سرد و یخ زده...

سست و کرخت...

لرزان و بی حال...

دستانش را میگویم...

این اواخر دلش کجا بود نمیدانم...

هرجا بود پیش من نبود...

دیگر مثل قبل گرمای دستانش را تجربه نکردم...

گاهی فکر میکنم پای کسی در میان بوده...


تا وقتی غم داشت من همدم مهربان شبهای غمزده اش بودم....

غمها که پر کشید او هم از اغوش من پر کشید و رفت...

گمان نمیکنم حتی کبوتری هم به این راحتی از اشیانه اش دل بکند و برود...

معشوق من ثابت کرد میتواند..

او این جمله کلیدی را سرمشق راه زندگانی اش قرار داد....خواستن توانستن است...!!

افرین....احسنت به این همت و پشتکار....!!

اینکه یک نفر بتواند با کسی که عاشقانه دوستش دارد مثل یک دستمال کاغذی کثیف رفتار کند خودش یک

جربزه و استعدادی میخواهد... 

قسم میخورم دیگر به من فکر نمیکند...

خیلی راحت...بله ...به همین راحتی....!


سرد و بی روح...

نا امید و خسته...

افسرده و شکسته...

خودم را میگویم....

از وقتی رفت انگار بی خود و بی جهت زنده ام...

از وقتی تنهایی را به قلبم هدیه کرد و رفت یکی در میان نفس میکشم....

حوصله خودم را هم ندارم....چه برسد به اکسیژن...!!

چقدر زیبا و دوست داشتنی میشود زندگی...!

تا مرگ راهی نیست....







طراح : صـ♥ـدفــ