
کل کل ميان اينهمه آوار غم کجا ريزم
خسته،غمين و نفس حبس،در کشاکش صبر
احساس عشق تو در دل به ناکجا ريزم
تو شِکل من و منم مثل تو ولي ، از دور
دوري و اينهمه عشقت به زير گِل ريزم
نزديک تا نشوي من در عمل چو کوه يخم
نزديک شو که ببيني گدازه ها ريزم
"جنون زده"
پ.ن:بعد از مدت ها برگشتم...
دلم کلی برای اين خونه تنگ بود...
"جنون زده"
احساس رو به احتضار پاييزی،امشب منجمد شد و باريدن گرفت به پای خاطرات گُر گرفته ديروز... خدايا... اين قلب رسوب کرده از محبتِ ديروز را سزاوار اينهمه برکت نيست... به آسمانت بگو نبارد... ١٣٩٢/٩/٢٨ ۶:۴۵ "جنون زده''
اين روزهای قريب و آشنای بی کسی مرا سخت نهيب ميزند و مسافر زمان ميکند... سُر خوردن در اين تونل وحشت به ساليان سياه پيش... وقتی يار خودت را بخواهی و وِز وِز مگسان سمج آزارت دهد... وقتی تاريخ آخرين بار "دوستت دارمش" را با اشک مرور کنی و قطع اميد کرده باشی از دوباره شنيدنش... وقتی از بغض " گلو درد" بگيری و لباس گرم بپوشی.........! "جنون زده"
چقدر جواب هايت سر بالاست بانویِ هميشگیِ قلبم... به خدا زانوانم توان ندارند...! "جنون زده"
من سنگين تر ميشوم از درد و غم...تو سبک شو... من دلگير تر ميشوم از خوشی های فصلی زندگی...تو سبک شو... من ساده تر ميشوم از جذر منطق بر نطق عشق...تو سبک شو... من کوتاه تر ميشوم از بغض های بلند ترين شب سال...تو سبک شو... من کوچک تر ميشوم از حجم فزاينده تاريکی های پس و پيش...تو سبک شو... من خسته تر ميشوم از سايه ' بيست و چهار سالگی' و سقط کودتای مخملی مرگ...تو سبک شو... آری... سبک شو و ادامه بده بر فراز پل های خراب شده... من و درازترين آرزوی سال...! دعا کن تمام شوم........ "جنون زده" پ.ن:با تاخير نسبتا زياد...به نيت شب تولدم. . .(١٠/١) 1392/8/24 ساعت: 1:49
هر "نخ" که ميبلعم از عمد،نمد خاکستری روحم،نخ کش ميشود و آگاهانه آستين همت بالا زده ام تا کوير بی آب و علف،حاصلخيز شود از نفرت و يأس...! سربازِ اين پادگانِ بی پنجره یِ جن زده، بسته بسته ديازپام ميجَوَد از درد جنون، در حضور مهاجمانِ سياهپوشِ سلطنتِ تنهايی... "جنون زده"
و من آسان آب ميشوم از بهم ريختن فصل ها...! نگو ديوانه ام و نخند رفيق... گوش بده...! بهار،تابستان،پاييز و زمستان... درست؟ اما فصلهای من... پاييز،پاييز،پاييز و پاييز...! ستم نيست!؟ وقتي ندانی چرا و چه کسی فصل های دلت را بهم ريخته است...!!؟ "جنون زده"
آسمان ابری باشد يا آفتابی... سرد باشد يا گرم... پاييز باشد يا تابستان... من اين روزها با هر صحنه از دفاع ٨ ساله، با هر سکانس احساسی از سريالهای آبکی تلويزيون، با بيشتر له شدن جسد گربه ای زير تاير آهن پاره های عبوری، با ديدن هماغوشی دستهای دختر و پسری جوان در همهمه و شلوغی بازار و با شنيدن جيغ ترمز جلوی پای دخترکان شهر،بی اختيار اشک ميريزم... اين منم... يک "منِ" هميشه گريان...! "جنون زده" بعدا اضافه شده: يکسال گذشت و من هنوز پاييزيم...قالب وبلاگ...! حس ميکنم تقدير ناخوش،حدس ميزد و فرصت نداد اراده کنم برای تغيير قالب...! عجيب روزگاری داريم... عجيب...
در خلوتِ جعبهِ یِ مداد رنگی هایِ آب رفتهِ یِ جا مانده از سال قبل، دخترک يتيم با نارنجی و زرد نقشِ گل ريزان ميزند از فرداهایِ بدونِ پدر... و من اينجا،بيگانه تر از هميشه با يارِ غارِ زمستان، تابستان گُر گرفته یِ ديروز را دعوت به سکوت ميکنم... هر چه بود همين بود... نهايت بضاعت خورشيد... تمام شد... ادامه راه است و يک دلِ خوشبين و هزار دل لرزانم از فردا... به اميدِ روزی که پاييز ١٢ ماه شود و کِش دار...! " امروز،اولين برگ از پاييز و باقی،٣۶۴ پاييز،دلتنگی...! " "جنون زده"
غم داری...
از قصه های کودکی فقط با کلاغش رفيقم...
همان که مثل من هر چه رفت نرسيد...
بگذريم...
از چشمانت گفت که سرخ است...
ميدانی که نقطه ضعف من همين يک جفت شکوفه های انار هستند؟؟!
حتما ميداني...
سرت را بالا بگير...
قطره آورده ام برايت...
بگذار زل بزنم...
پس نزن اين چند قطره عشق را...
هر روز از سحر تا بامداد...
... ادامـ ه حرفـامـ ...
| طراح : صـ♥ـدفــ |