من سنگين تر ميشوم از درد و غم...تو سبک شو...

من دلگير تر ميشوم از خوشی های فصلی زندگی...تو سبک شو...

من ساده تر ميشوم از جذر منطق بر نطق عشق...تو سبک شو...

من کوتاه تر ميشوم از بغض های بلند ترين شب سال...تو سبک شو...

من کوچک تر ميشوم از حجم فزاينده تاريکی های پس و پيش...تو سبک شو...

من خسته تر ميشوم از سايه ' بيست و چهار سالگی' و سقط کودتای مخملی مرگ...تو سبک شو...

آری...

سبک شو و ادامه بده بر فراز پل های خراب شده...

من و درازترين آرزوی سال...!

دعا کن تمام شوم........


"جنون زده"



پ.ن:با تاخير نسبتا زياد...به نيت شب تولدم. . .(١٠/١)

نوشته شده در:    

1392/8/24

ساعت:

1:49




"نخ" به "نخ" کمر به نابودی جنگل بسته ام...

هر "نخ" که ميبلعم از عمد،نمد خاکستری روحم،نخ کش ميشود

و آگاهانه آستين همت بالا زده ام تا کوير بی آب و علف،حاصلخيز شود از نفرت و يأس...!

سربازِ اين پادگانِ بی پنجره یِ  جن زده،

بسته بسته ديازپام ميجَوَد از درد جنون،

در حضور مهاجمانِ سياهپوشِ سلطنتِ تنهايی...


"جنون زده"





جوانه زده ای در کنج اتاق،سخت درد ميشود از دير شدن دوره اش...

و من آسان آب ميشوم از بهم ريختن فصل ها...!

نگو ديوانه ام و نخند رفيق...

گوش بده...!

بهار،تابستان،پاييز و زمستان...

درست؟

اما فصلهای من...

پاييز،پاييز،پاييز و پاييز...!

ستم نيست!؟

وقتي ندانی چرا و چه کسی فصل های دلت را بهم ريخته است...!!؟


"جنون زده"




اين روزها لحظه به لحظه منتظر تلنگرند اين چشمان بهانه جو...

آسمان ابری باشد يا آفتابی...

سرد باشد يا گرم...

پاييز باشد يا تابستان...

من اين روزها با هر صحنه از دفاع ٨ ساله،

با هر سکانس احساسی از سريالهای آبکی تلويزيون،

با بيشتر له شدن جسد گربه ای زير تاير آهن پاره های عبوری،

با ديدن هماغوشی دستهای دختر و پسری جوان در همهمه و شلوغی بازار

و با شنيدن جيغ ترمز جلوی پای دخترکان شهر،بی اختيار اشک ميريزم...

اين منم...

يک "منِ" هميشه گريان...!


"جنون زده"


بعدا اضافه شده:

يکسال گذشت و من هنوز پاييزيم...قالب وبلاگ...!

حس ميکنم تقدير ناخوش،حدس ميزد و فرصت نداد اراده کنم برای تغيير قالب...!

عجيب روزگاری داريم...

عجيب...




دل زمستان روشن است از آمدنِ فصلِ عاشقیِ رنگها...

در خلوتِ جعبهِ یِ مداد رنگی هایِ آب رفتهِ یِ جا مانده از سال قبل،

دخترک يتيم با نارنجی و زرد نقشِ گل ريزان ميزند از فرداهایِ بدونِ پدر...

و من اينجا،بيگانه تر از هميشه با يارِ غارِ زمستان،

تابستان گُر گرفته یِ ديروز را دعوت به سکوت ميکنم...

هر چه بود همين بود...

نهايت بضاعت خورشيد...

تمام شد...

ادامه راه است و يک دلِ خوشبين و هزار دل لرزانم از فردا...

به اميدِ روزی که پاييز ١٢ ماه شود و کِش دار...!

" امروز،اولين برگ از پاييز و باقی،٣۶۴ پاييز،دلتنگی...! "


"جنون زده"




شکری خورد دلم که تنگ شد...!

تماس و...

بوق اشغال که هاشور ميزند بر مويرگهای رنگ پريده مغزم...

خواستم داد شوم!

جيغ شوم!

دهان دوخته ام را از ياد برده بودم...!

به خودم زنگ زدم زير باران دم کرده شهريوری...

باز هم بوق...

اين بار ممتد...!

عصای سفيد در دست،پيش ميروم در پس کوچه های تاريک ذهنم...

و هذيان پشت هذيان...!            


"جنون زده"




درد هايم با يکديگر کَل کَل ميکنند برای اول شدن...

کدام بيشتر ميسوزانند...کدام ماندگارترند...!

و من آهسته دست "جدايی" را ميگيرم که "تنهايی" هم دور و برش پرسه ميزند...

به پستويی ميکشانم و آهسته در گوشش زمزمه ميکنم...:

بين خودمان بماند...به دوستانت نگو...تو از همه بيشتر مرا سوزاندی...

"جدايی" با لبخندی بر لب به "تنهايی" چشمک ميزند...!!


"جنون زده"




دوری و دوستی را چه بهانه است که شب بيخوابم از دوري دوست...

که دوری را مسافت سنجش نيست...

و دل در مصاف با سرمای کلامش را چه فهم و حوصله ايست برای توجيه...

بريده شدن از دوست و بي مسير وصال،در کج راهه سقوط اشک ريختن و محکم قدم برداشتن...!!؟


"جنون زده"




دست از سر و سر از تن و جان خسته،دل به شبنمِ روشنی بخشِ سحر گاه بسته ام...

که زندگي بتاباند بر برهوتِ بی عشقیِ قلبِ بی اعتمادت...

دستان رو به آسمانم هر سحر،شکايتِ چشمانِ دلهره آفرينت را ميرسانند به محبوب ازلی...

لکن تو بدان که بسان مرواريدی بی بديل،در صدف قلب عاشقم خواهی ماند...

که عشق پای رفتنم را از روز نخست،از بيخ بريد...

اينجا آخر راه است...

دوست داشتن محض...!

و من روزگاريست که در اين انتها جا خوش کرده ام...

که زندگی يعنی دوست داشتنت...!

"جنون زده"




دنيای بی تو از سياهی پر و سرنيزه به دست نور است...

نه راه پس دارد اين دل و نه راه پيش...

ببين برزخ نبودنت چه ميکند با من.....................     


جنون زده




شورای امنيت چشمانت چه دل رحم است معشوقه من...

وقتی قطعنامه تصويب شده دوس داشتنم را با صدای رسا،زل ميزند...!

 

"جنون زده"



پ.ن:تضمين ميکنم وقتی کامنت بزاريد،هيچ اتفاق ناگواری پيش نياد براتون...!

آمار بازديد وبلاگ رابطه معکوس داره با تعداد نظرات...!!!






به من که ميرسد حسابگر ميشوند اجزای عالم...

اينهمه زاييده ای و دم نزده ای...

تنها نوبت که بر من رسيد،رحم مهربانی هايت را برداشته ای...

سخت است به این بيرق تيره چشم بدوزی و ستاره ای به نامت نباشد...!        

                           
                           " جنون زده"





سیبی که سر بشریت را به باد داد چه زیبا در سبد دخترکی فقیر

حسرت داشتن یک جفت کفش در سرمای زمستان را

به دست فراموشی سپرد...!

 

                                  " جـ ــ ـُـنوטּ زَבه "


... ادامـ ه حرفـامـ ...



خروار خروار کرختی در هزاره سوم سوز و گداز حیات...

و سر بجنبانی متهمی به کبیره و صغیره تا جور شود بساط  گرو کشی های زن صفتانه...

اینجا همه چیز خاکستریست بدون اغراق...

و اینگونه است که سر سبز میرود بر باد...!


                         " جـ ــ ـُـنوטּ زَבه "


... ادامـ ه حرفـامـ ...



"سر باز" ها را روانه نکردن و محکوم شدن...

"زخم" ها را عیان نکردن و حذف شدن...

نشان یک عمر اسارت در بند غم و یادگاری زخم بستر زنجیرها بر تن تازیانه خورده از روزگار وحشی را چگونه توان ترجمان است...؟!

روایت "زخم های سر باز" هم قصه ایست شنیدنی که محروم کردنت از شنیدنش،دوست داشتنم را اثبات میکند...!

کاش بفهمی...!!

پ.ن.1 : هر روز که قصه ات را بگویی،مخاطب،رمان میسازد از زندگیت...!

پ.ن.2 : "پیچیده که نباشی،زود حل میشوی"...

شبیه استفراق خونی جملات استعاره زده ام در منطق چشمانش...!!

                                          " جـ ــ ـُـنوטּ زَבه "






طراح : صـ♥ـدفــ